داداش ابراهیم

طرح دوستی با شهید ابراهیم هادی

داداش ابراهیم

طرح دوستی با شهید ابراهیم هادی

داداش ابراهیم

=========================
وقتی اسم کانال می آید:
سرمایی ها یاد کانال کولر می افتند
سیاست مداران یاد کانال بین دریاها می افتند
رسانه ای ها یاد کانال تلویزیون می افتند
اما عاشقان شهدا...
عاشقان شهدا به یاد کانال کمیل و حنظله می افتند
لطفا به این کانال توجه کنید،چون اگر این کانال از یاد بره ،کانال های دیگه جاشو میگیره...
نحن ابناء الخمینی
=========================
ما سینه زدیم بی صدا باریدند…
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند…

ما مدعیان صف اول بودیم….
از آخر مجلس شهدا را چیدند…
=========================
عهدنامه با شهید
با دوست شهیدم عهد می بندم پای رفاقت او تا لحظه شهادت خودم ، خواهم موند و از تذکرات دوستانه او به هیچ وجه رو بر نمی گردونم .
امضا سیدمحمدیعقوبی
دوشنبه پانزده تیر سال 1394
نوزده رمضان 1436 (شب قدر)
=========================

دوست شهیدت کیه !؟
جستجو
نویسندگان
شبکه های اجتماعی

آپارات اینستاگرام سروش

آپارات       اینستاگرام          سروش

تلگرام گوگل پلاس فیسبوک

تلگرام      گوگل پلاس      فیسبوک

بله بیسفون ایتا

بله            بیسفون          ایتا

آیگپ گپ هورسا

آیگپ              گپ         هورسا

نماشا فیسنما کلوب

نماشا          فیسنما          کلوب

یوتیوب توییتر روبیکا

یوتیوب            توییتر             روبیکا

تماشا نمایش شبکه ما

تماشا           نمایش             شبکه ما

دالفک Mp4 imageplus

دالفک             imageplus            Mp4

جعبه با هم نزدیکا

جعبه            با هم            نزدیکا

پینترست لینکدین ردیت

پینترست            لینکدین            ردیت

ویرگول

ویرگول

آخرین نظرات

مرحوم ابوترابی

خاطره ای زیبا از زبان آزاده قهرمان، مرحوم حجت الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.

روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت.

 ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند!

 زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. 

روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت  روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. 
گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌کنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم.

 این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم....! دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید:
 بیا که آب آورده‌ام.
او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیه) که آب را از دستش بگیرم.
عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند.
 تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها )را برد، طاقت نیاوردم. 
سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: 
«بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. 
لیوان دوم و سوم را هم آورد. 
یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت:
 به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! 
گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: 
چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیه) شرمنده کردی. 
الان حضرت زهرا(سلام الله علیه) را در عالم خواب زیارت کردم.
 ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد....!


حماسه‌های ناگفته(به روایت علی اکبر ابوترابی)،
مولف، عبد المجید رحمانیان،انتشارات پیام آزادگان،چاپ اول :۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی